قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

" پرنیان " عزیز دل بابا و مامان

واکسن چهار ماهگی

سلام قندعسل مامانی ببخشید دیر به دیر میام برات مینویسم آخه سرم حسابی گرم تو دخمل نازمه .. اصلا نمیدونم کی شب میشه کی روز میشه                                       امروز صبح ساعت 9 بعد از اینکه به عشقولکم قطره استامنیفن دادم آماده شدیم تو رو گذاشتم تو کالسکه و رفتیم سمت مرکز بهداشت که واکسن چهارماهگیتو بزنیم...خیلی استرس داشتم که نکنه تب کنی و پات درد بگیره .. اونجا که رفتیم اول قد و وزن و دور سرت رو گرفت که خداروشکر همه نرمال بودن وزن: 6750 قد: 65 دور سر : 42 بعدش دوتا واکسن زدن تو رونای توپولی دخترم...
19 مهر 1394

عکسهای عینکی پرنیان گلی

این چنتا از عکسهای عینکی دخترم که توی روز تولد چهارماهگیش خودش زحمت کشیده و عینکی رو که روی لباس قرمزش بوده کنده و مامانیش اونو روی چشمای خوشکلش گذاشته               اینجا هم پرنیان گلی تازه از خواب بیدار شده بود ..رفتم بالای سرش گفتم سلام دخترم که مثه همیشه لبای کوچولوش خندون شد: ...
16 مهر 1394

خونه خاله طاهر

روز یکشنبه عصر که رسیدیم خونه خاله طاهره ، خیلیها اونجا بودن و حسابی شلوغ پلوغ بود؛ خاله فاطی و مهدیس، زن دایی و امیرعباس، خاله طاهره و یلدا و علیرضا همگی خوشحال بودن از دیدنمون خصوصا از دیدن تو عشقم... ولی تنها بدی که داشت این بود که علیرضا خیلی شیطونی میکرد و همش با مهدیس دعواشون میشد و حسابی اعصاب هممونو بهم ریخته بودن این دوتا وروجک همون شب اول همگی باهم رفتیم پارک و شام رو اونجا خوردیم. فرداش ساعت ده صبح من و بابایی و خاله فاطی رفتیم بازار عبدل آباد .. مهدیس و تو هم مث دخترای خوب پیش خاله طاهره موندین تا ما بریم و برگردیم ..   خیلی خوب بود کلی خرید کردیم .. حدودای ساعت سه بود که خورد و خسته ...
3 مهر 1394

اولین مسافرت قندعسلم

  سلام دخترگلم منو ببخش که دیر به دیر میام و برات مینویسم آخه خیلی درگیرم و کارام زیاده ولی خب سعی میکنم حتی الامکان چیزای مهم رو بنویسم                    بله گلکم ... روز چهارشنبه 18 شهریور 94 ساعت 1 ظهر من و بابایی و پرنیان خانوم باروبندیل رو بستیم ؛ سوار بر قطار غزال شدیم و اولین سفر سه تایی رو آغاز کردیم و رفتیم سمت تهران تا به دوتا عمو و خاله و دایی سری بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم ..  خاله فاطی و مهدیس هم با قطار همزمان حرکت کردن سمت تهران که چند روزی هممون دور هم باشیم منکه از اینکه تو نفس مامانی اذیت بشی توی قطار میترسیدم ولی خداروشکر ا...
1 مهر 1394
1